قلمرو اطلاعات!
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !
یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین میانداخت و هی میگفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !
چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه میکرد ، من میخندیدم ! نمیدانم چرا ؟!
هفت سالگی : پا به کلاس اول ....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند. شادی , غم , غرور , عشق و … روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. وقتی جزیره به زیر آب رفت ,عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک  خواست و گفت: آیا میتونم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

معلم گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام فرمود:
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله بر ما در منزل وارد شد. فاطمه علیها السلام نزدیک دیگ غذا نشسته بود ومن هم برایش عدس تمیز می کردم.
آن حضرت مرا با لقب ابالحسن می خواندند، عرض کردم بفرمایید.
اظهار داشتند: ...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

داشتیم می‌رفتیم انزلی؛ دوری بزنیم و چای بخوریم و دریا را ببینیم و تفریح کنیم و برگردیم، تا غروب جمعه‌مان دلگیر نباشد، همین. در راه از هر دری حرف زدیم تا رسیدیم به تلویزیون و اینکه چند روز پیش گزارشی پخش شده از یک نمایشگاه در تهران، که مردی ....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 24 / 12 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.....



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 30 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |
نوشته شده در تاريخ 30 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش ..



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 26 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 26 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند.
چند سال بعد،آنها ...

مجتبی زارعی


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 26 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 26 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

ادامه ي مطلب..



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 26 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود...



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ 23 / 7 / 1390برچسب:, توسط Great Man |

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه

نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !



ادامه مطلب...